دروود چون هميشه...

 

* * *

اين بار هم ستاره ي تو- آسمان من

جولان خاطرات خوشت در جهان من

 

من آنقَدَر درون تو گم مي شوم كه باز،

ديگر كسي نيافته باشد نشان من

 

اما هميشه تلخي ابهام و شك و ترس

چون دشنه اي نشسته به پشت گمان من

 

يعني به گور مي برم اين آرزو كه، كاش

من تا ابد براي تو باشم، تو آن من؟

 

اما... تو مال هيچ كسي...نه! نمي شوي!

اين حرف را نديده بگير از زبان من

 

* * *

 

من آرشم! زنانه ولي چله مي كشم،

با قطره هاي اشك خودم بر كمان من!

 

اما اثر نمي كند اين گريه ها وَ درد

دارد جوانه مي زند از استخوان من

 

...

 

من خسته مي شوم و غزل رو به آخر است

من خسته مي شوم و تن نيمه جان من،

 

دارد براي مرگ خود آماده مي شود...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۳٧ ‎ق.ظ روز جمعه ٢٩ آبان ۱۳۸۳
+