بابا ببخش دختر خود را ...مرا ببخش!
این کودک غریب غزل زاده را ببخش!
بابا مگر نه اینکه دلت آسمانی است؟
پس آشتی! کبوتر خود را بیا ببخش!
من قول می دهم که نرنجانمت ولی...
شیطان اگر نشست به تکرار ما ببخش!
یا نه...قبول! دختر تو لوس و کوچک است
حالا که هست ! تلخی و دعوا چرا؟ببخش!
اصلا به من چه که قدیسه نیستم!
من را معامله کن با خدا....ببخش!
دختر که قحط نیست ! ولی مثل من...نگو
هرگز نگو... نگو که نمی خواهی ام ...ببخش!
بابا ببین که غصه قا فیه ام را خراب کرد
من را به جان این غزل بی ریا ببخش!
بگذر...و تا ردیف خودش را نباخته است ،
این دختر نجیب غزل زاده را ببخش!
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:٢۸ ب.ظ روز یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸٢