مباد که...

 

رسيده ام

نه به انتهای خط ؛ به ابتدای خويش

و قدم می زنم تمام ثانيه ها را در خود

و بهت ناتمام روزها را زير پا له می کنم

پاييز ناتمام شهر مباد که مرا به خواب زمستانی بَرَد

 

 پ.ن : دلم می خواست يه چيزايی رو بگم. مثلن به زری بگم اون عکس قبلی اصلن غمگين نيست. پره از آرامش. من که هيچوقت توی طبيعت چيز غمگينی نديدم. طلوع و غروب خورشيد عين همه. مهم اينه که تو چطوری نيگاشون کنی. يا به آقای سعيدی راد بگم بله! همه ما زمينی هستيم. اما اين چيزی که می خواستم بگم... شما هم می دونين. من معتقدم هرچه آدم از طبيعت فاصله می گيره از خودش دورتر می شه و اين اون زواليه که من گفتم. يا به ليلا بگم هميشه کلمه ها وصف حال من نيست. من چشمم همه رو می بينه نه فقط خودم رو و اينکه بد نيست گاهی بعضی تلخی ها نوشته بشن که تلنگری باشن برای روح. می خوام هميشه حواسم باشه کجا وايسادم. اينو اميد اين دفعه خيلی خوب نوشته بود. کسی دلخور نشه اما انگار بعضی وقتا يادمون ميره اينا شعره...شعر... و شعر همه ی زندگی نيست...

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٤۱ ‎ق.ظ روز جمعه ۱۱ شهریور ۱۳۸٤
+