باز می گردم...

(.)

 "به اميد باز گرديم

قبل از آنكه نا اميدي نابودمان كند" نادر ابراهيمي

 

 

(۲)

 مثل حس افتادن كودكي از بلندي ايوان... يا حس خواب هاي تلخ شبانه وقتي بدون بال بين آسمان و زمين معلق مانده اي و دلت مي خواهد نبودي تا اين سقوط را تجربه نمي كردي... و چنگ مي سايي به درها و ديوارهايي كه نيستند....و كودك چه مي داند از سقوط؟ من اما مي دانم اين زميني كه قدم بر آن مي گذارم سست است و مي دانم كه ديوارها را خشم زمين مي تواند كه به خاك بنشاند.....

شادي هاي كوتاه ذوب مي شوند در غم هاي بلند...بلند...بلند مثل چنارهاي حاشيه خيابان.... اما ...مي شود به درختي دل خوش كرد و به لبخند كودكانه اي از رهگذري كوچك در ازدحام پياده رو...به نوشته اي در يك كتاب...به حرف هايي كه از آن توست اما شره كرده است از قلم ديگري بر تن كاغذ... و مي شود... و مي شود بازگشت پيش از آنكه...

 

* * *

(۳)

 

آدم ها – كوچك و بزرگ –

با دردهاي هميشگي شان در هم وول مي خورند

خيابان پر و َ خالي مي شود

كوچه باغ ها متروك...

سيگارها گر مي گيرند در دست هاي پير و جوان

تا تسلايي شايد اما هيچ...

بچه ها قد مي كشند

پيرها مچاله مي شوند

فكرها اما دست نخورده مي مانند

آدم ها بزرگ مي شوند و كوچك مي مانند!

مرگ سرآغاز فراموشي است

زاده شدن، هبوط در كويري كه سرابش هست و ديگر هيچ...

....

من از سايه هاي پشت سرم مي ترسم

و از دست هاي غريبه اي كه مي شكنند،

چيني انديشه هاي عصرگاهي ام را در كوچه باغ ها

من از چشم هاي غريبه هراس دارم

خوابم مي كنند كه بهار بگذرد – بي كه به رويش آغشته باشم –

سبز در خود مي ميراندم پاييز...

جوانه مي زنم اما شگرف

از عمق كوه هاي يخي كه حواله ام كرده اند

در بحبوحه تمدن و تاريخ

در هزار توي آينه هاي اجدادي ام تكرار مي شوم

ريشه مي دوانم در شوق

سربلند از هرچه آزمون و حادثه هست

چنان كه ميخواهي ام- با بار امانتت بر دوش-

قد خم نمي كنم اين بار

 

(۴)

" شنيدن صداي رودخانه در شب –

–اگر واقعا كسي باشد كه بشنود –

– مثل خواندن دعاي سحر است –

– اگر واقعا كسي باشد كه بخواند– "  نادر ابراهيمی

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱:۳٥ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٧ شهریور ۱۳۸٤
+