تلاقی شعر و جنون

تو تلاقي خوبي براي شعرهايم نبودي

و خاطره هايم

كه خيس مي شدند در حسرت چترهاي عابران

حاشيه ي خياباني كه درخت  نداشت

*

تو تلاقي خوبي براي شعرهايم نبودي

و شاعري ام

كه مي باخت ديوارهاي كاهگلي اش را

در قمار برج ها و آسمان خراش ها

با ردي از چشم هاي مادربزرگ

و مويه هاي نسلي كه در تمناي آزادي

پابند اسارتي ديرين شد

* *

من از عصر جادوهاي ناتمامم

از عصر آدم هاي آهني

بمب هاي اتم

سلاح هاي كشتار جمعي

مجنون هاي قبيله ام از سلول هاي بنيادين تكثير مي شوند

ليلي ها

بي كجاوه به تاراج مي روند در خيابان هاي همين شهر

در كوچه هاي تاريك صداي اذاني نيست

* * *

خو نمي كنم

به پنجره هاي بسته

به نورگيرهاي كوچك خانه هاي تاريك

و ديوارهاي سيماني بلند كه چتري مي شوند خاطره هايم را

در من هميشه نوساني است از شعر و شور

شاعري ام هيچ اصلاح نژادي را نمي پذيرد

و من

تلاقي خوبي براي اين روزها نيستم...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:٢٧ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸٤
+