به لطف آقای فدایی و اینکه به قول خودشان بی رحمانه نگفتند زیبا بود و خداحافظ ! حلاجی شد....
تو ای پرنده کوچک! ز من چه می دانی ؟ ...
که سال هاست درونم سرود می خوانی
گمان کنم که تو را می شناسم ...آری! تو
به نثر های خیالی ، به شعر می مانی
تو روح ساده شعر منی و یا اصلا
خود منی تو...شبیه خودم پریشانی!
بگو که با تو چه کرده است درد آدم ها!
هجوم وسوسه چشم های شیطانی...
ولی نگو که شکسته است بال پروازت...
نگو پرنده که از بودنت پشیمانی
گمان نکن که جدا می شوم ز تو ...حتی
اگر سکوت کنی و مرا برنجانی
چه می شود که ببخشی شب درونم را
مرا پرنده بخوانی...مرا برقصانی!
* * *
مرا که مثل تو هستم...تو را که مثل منی
کسی رسانده به آغاز بیت پایانی:
بیا که با تو برقصم...بیا که با تو شبی...
پرنده باشم و در من غزل بیافشانی!
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٤:۱٢ ب.ظ روز سهشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸٢