روزی از همين روزها

من اگر قرار بود جزئی از طبیعت باشم کوه نبودم حتمن

درخت هم

نه به آن ستبری ام نه به این ایستادگی

جاری ام

آنقدر سبک که نسیم هم بلند می کندم روی دستهاش

درست مثل قاصدک...

این عکس را پارسال اردی بهشت توی کوچه باغ های ازگل گرفتم

روزی از همین روزها ساعت 5.30 صبح، اتاق خودم

(همراهم که زنگ می زند بیدار می شوم. می روم آبی به صورتم می زنم. سر دستشویی که هستم یادم می افتد که فرانک دیشب جواب پیغامم را نداده. "شاید امروز نیاد" بر که می گردم توی اتاق، همراهم را نگاه می کنم. هنوز هم پیغامی نیست. وسوسه می شوم که نروم اما برعکس دیروز می توانم با خودم مقابله کنم. آماده می شوم. )

 

روزی از همین روزها ساعت 6صبح، خیابان

(فکر میکنم"چه خوب که امسال ساعتا رو نکشیدن عقب. ساعت 6 صبح چه روزی چه آفتابی...". خیلی زود تاکسی گیر می آورم. وقتی تاکسی دارد از اقدسیه رد می شود خانمی که توی پیاده رو در حال دویدن است را می شناسم. جزء گروه بود. پس همه چیز روبراه است! )

 

روزی از همین روزها ساعت 6.10 صبح، درب جنوبی پارک نیاوران

(خوشحالم که آمده ام. بوی درخت ها و خنکی صبح تازه ام می کند. از درب اصلی وارد نمی شوم. پله های کوچک ته باغ را بیشتر دوست دارم.  آرام آرام راه می روم. رو به شمال پارک. چقدر آدم سحر خیز هست اینجا! از کنار سالن که رد می شوم نگاه می کنم. از بچه های ما هنوز کسی نیامده. دارم فکر می کنم اگر ساعت 7 برگردم خوب است. اینطوری سر وقت می رسم دانشگاه. چقدر این لحظه ها را دوست دارم.)

 

روزی از همین روزها ساعت 6.20 صبح پارک نیاوران

(یک دور که توی پارک راه می روم و دو دور که توی محوطه ی روبروی سالن بدن سازی می دوم بچه ها می آیند. همه را فقط یک بار دیده ام. اما انگار خیلی از دوستی مان گذشته. اینقدر که وقتی ضلع شمالی پارک هارمونی گروهی از مرد و زن ها که دارند نرمش می کنند مرا به وجد می آورد که همانجا بمانم برای نرمش، دلم نمی آید! فکر می کنم"چقد زود نمک پروده شدم" خودم از این اصطلاح خنده ام می گیرد. مربی که رسیده یعنی شروع! کنارتر یک پدر و دختر دارند با هم نرمش می کنند. دخترک حدودن 11 ساله به نظر می رسد. قیافه ی با نمکی دارد. فرانک و خديجه نيامدند)

-          چقدر خوبه آدم بچه شو ورداره بیاره با خودش

-          آره از همین بچگی آموخته میشه

(من هم فکر می کنم بعدها که بچه دار شدم حتمن با خودم می آورمش برای نرمش)

 

.

.

.

 

( این سه نقطه یعنی رفتن من به خانه و بعد راهی دانشگاه شدن- پیش بینی کرده بودم کلاس تشکیل نمی شود. بچه ها بین تعطیلی که نمی آیند سر کلاس خوشبختانه!- و بعد برگشتن و بعد دوباره رفتن برای ثبت نام GRE و مراجعه  به اداره ی کار برای آزاد سازی مدرکم; که مجموعن می شود یک صبح تا ظهر پر مشغله اما مفید!)

 

روزی از همین روزها ساعت 2.30 بعد از ظهر،میدان نیاوران

(روز خوبی است. با اینکه گرما کلافه ام می کند اما حس خوبی دارم. تکه سنگ های روی چمن را یکی یکی رد می کنم تا برسم به لبه ی خیابان.بالاخره مدرکم را آزاد کردم. دارم از اداره ی کار شعبه ی شمیرانات بر می گردم. دروغ گفتم. توی اداره وقتی از من پرسید هنوز کار پیدا نکرده ای گفتم نه! تازگی ها راحت تر دروغ می گویم. اگر می گفتم پیدا کرده ام ... کارم راه افتاد. "مجبور بودم؟")

-          همینطوری سیمانا رو بریز بعدن آب می ریزیم روش خودش قاطی میشه

-          نه. اول با خاک قاطیش کن و آب بریز، بعد

(ماشین نمی آید. اما رد نمی شوم)

-          میگم همنیطوری بریز خودش حل میشه می ره لای سنگا

-          نمی شه باید اول یا خاک قاطی شه

(این یکی پیر است. موهایش تقریبن همگی سفید شده. نفر اول جوان است. نفر سوم گیج است که حرف کدام یکی را گوش کند)

-          بابا ولمون کن بریز می خوایم بریم

(بر می گردم  دوباره هر سه نفر را ورانداز می کنم. بعد هم نگاه می کنم یه سنگ هایی که توی گودال هست و قرار است با سیمان بشود محافظ پایه های چیزی مثل جعبه های تقسیم برق. حتی من هم که از بنایی هیچ سرم نمی شود می دانم که اینطوری سیمان خشک را حل نکرده بریزند توی چاله چیز خوبی از آب در نمی آید یاد کارتون پینوکیو می افتم توی شهر تنبل ها که به جای نان، آرد و آب می خوردند!)

-          این آقا که از شما پیرتره انگار حوصلشم بیشتره ها

(جوانک منظورم را نمی فهمد. فکر می کند دارم طرفداری اش را می کنم)

-          آره بابا اعصاب مصاب نداره

-          حق داره خوب اینطوری که دور روز دیگه از جا کنده میشه

(پیرمرد تاییدم می کند. دارد دوباره چیزی می گوید که من از خیابان رد می شوم)

 

روزی از همین روزها ساعت 2.32 بعد از ظهر،میدان نیاوران، آن طرف خیابان!

 

-          خانوم فال بخر

(سرم را تکان می دهم. نگاهش نمی کنم. تجربه است خوب! نگاهشان نکنی زودتر دست از سرت بر می دارند)

 

-          خانو فال بخر. یکی بخر برا دوست پسرت

(نگاهش می کنم. فکر می کنم اشتباه شنیده ام. سرم را دوباره تکان می دهم که نه! )

-          مینی سیتی؟

-          خانوم فال بخر

-          زندگی من فال نداره همش تماشاس. ...مینی سیتی؟

(خودم هم نمی دانم چرا این را گفته ام. پسرک از من که نا امید می شود می رود سراغ خانمی که کمی پایین تر از من منتظر تاکسی است. چند لحظه بعد دوباره بر می گردد طرفم)

-          خانوم یکی بخر دیگه ! بخر  برا دوست پسرت!

(پس درست شنیده بودم. خنده ام می گیرد.)

-          من دوست پسر ندارم...خدا رو شکر (این را هم نمی دانم چرا گفتم!)

(پسرک از خنده ی من خنده اش می گیرد. هی با کاغذ های فال به شانه ام می زند. من دوباره سمت ماشین ها را نگاه می کنم.)

-          مینی سیتی؟

(پسرک می رود)

-          پاسداران؟

(می  روم کمی پایین تر کنار همان خانم. لبخند میزنیم به هم.)

-          به شما فروخت؟

-          نه بابا. فال ما رو خدا گرفته

( می داند چرا  این را گفته؟!)

.

.

.

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱:٠٤ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٢ خرداد ۱۳۸٥
+